
دفتر خاطرات هیولاها 2 شهر در محاصره ی کرم های خاکی

دفتر خاطرات هیولاها 12 رژه ی مورچه های غول آسا

دفتر خاطرات هیولاها 11 هشت دماغ

الکساندر به همراه بچههای کلاسشان به موزهی تاریخ میرود. بچهها در کلاس با افسانه مومیایی آشنا شدهاند اما پس از آن الکساندر تصور میکند مومیایی واقعی را در حال قدم زدن دیده است! عقرب یاقوتی به سرقت میرود و صداهای عجیب و غریبی هم در قسمت خروجی شنیده میشود...
الکساندر کتاب را بست و گفت: «چیزی که من دیدم، دستکش پشمی نبود. یک دست بود... که انگشت هم داشت!»
ریپ گفت: «خیلی خوب، بهتر است دست به کار شویم. خوب... حالا باید چی کار کنیم؟» الکساندر گفت: «باید فعلا گوش به زنگ باشیم و ببینیم چیز دیگری هم گم میشود یا نه. بهتر است الان به خانه برویم و حواسمان به دور و بر باشد. امشب تووی اردوی شبانه، در مورد چیزهای مشکوک صحبت میکنیم.»نیکی گفت: «فکر خوبی است! تووی اتوبوس همدیگر را میبینیم. مراقب دستی هیولایی باشید!» بچهها دستهایشان را بالا بردند و محکم به هم زدند. بعد به خانههایشان رفتند تا هر کدام سرنخی از دستی متحرک پیدا کنند.
لطفا ابتدا وارد شوید.
ورودیک حساب کاربری رایگان برای ذخیره آیتمهای محبوب ایجاد کنید.
ورودیک حساب کاربری رایگان برای استفاده از لیست علاقه مندی ها ایجاد کنید.
ورود
ثبت نظر