کتاب بار دیگر شهری که دوست می داشتم

کالاهای مشابه
توضیحات

معرفی کتاب بار دیگر شهری که دوست می‌داشتم

 کتاب بار دیگر شهری که دوست می‌داشتم نوشته نادر ابراهیمی خالق آثاری چون یک عاشقانه آرام و چهل نامه کوتاه به همسرم حکایت عشقی است بی سرانجام.دختر و پسری که از نوجوانی با هم دوست و همکلاس و هم صحبت‌اند در جوانی نیز بدون توجه به مخالفت خانواده‌هایشان رویای با هم بودن در سر می پرورانند و با هم به گوشه‌ای می گریزند اما دختر این ازدواج دور از خانواده را تاب نمی‌آورد، برمی‌گردند، و این بازگشت جدایی را رقم می‌زند.

این داستان به ظاهر ساده و شاید تکراری و کلیشه‌ای وقتی به خامه نادر ابراهیمی درمی‌آید در هر بندی حرف تازه‌ای دارد و کمتر صاحبدلی است که این کتاب را بخواند و دل در سینه‌اش فشرده نشود و بغض نکند.وقتی کتاب به انجام می‌رسد خواننده متوجه افقی می‌شود؛ افقی که او را از مرزهای داستان بیرون می‌کشد و به دنیایی دیگر وارد می‌سازد.

من هرگز نخواستم که از عشق افسانه‌ای بیافرینم، باور کن!

من می‌خواستم که با دوست داشتن زندگی کنم-کودکانه و ساده و روستایی. .

من از دوست داشتن فقط لحظه‌ها را می‌خواستم. آن لحظه ای که تو را بنام می‌نامیدم.

هلیا! هر آشناییِ تازه اندوهی تازه است

مگذارید که نام شما را بدانند و بنام بخوانندتان. هر سلام سر آغاز دردناک یک خداحافظی‌ست.

 بررسی داستان بار دیگر شهری که دوست می‌داشتم

 نادر ابراهیمی در کتاب بار دیگر شهری که دوست می‌داشتم چون فیلسوفی اندرز دهنده لب به نصیحت و حکمت می‌گشاید؛ انگونه که حکمت او همه را در بر می‌گیرد؛ از ناشناس ترین رهگذران داستانش تا قهرمانان کتاب.

«یک مرد عشق را پاس می‌دارد، یک مرد هر چه را که می‌تواند به قربانگاه عشق می‌آورد، آنچه فدا کردنی است، فدا می‌کند، آنچه شکستنی است، می‌شکند و آنچه را تحمل سوز است، تحمل می‌کند؛ اما هرگز به منزلگاه دوست داشتن به گدایی نمی‌رود.»

 روش داستان‌پردازی نادر ابراهیمی در کتاب بار دیگر شهری که دوست می‌داشتم جالب توجه است. راوی در زمانی میان گذشته و حال و آینده شناور است. انگار همه این ها در خود نویسنده گذشته است.او در همه زمان هایی که بر او گذشته و نگذشته در یک لحظه می‌گذرد. مرزی وجود ندارد گویی او در یک لحظه از کودکی تا پیری را می‌پیماید.

 هلیا! هر آشناییِ تازه اندوهی تازه است…مگذارید که نام شما را بدانند و بنام بخوانندتان. هلیا میان بیگانگی و یگانگی هزار خانه است. آنکس که غریب نیست شاید که دوست نباشد.

هر سلام سر آغاز دردناک یک خداحافظی ست. آه هلیا… چیزی خوفناک تر از تکیه گاه نیست. در آن طلا که محک طلب کند شک است. شک، چیزی به‌جای نمی‌گذارد. مهر، آن متاعی نیست که بشود آزمود و پس از آن، ضربه‌ی یک آزمایش به حقارت آلوده‌اش نسازد…

از دیگر ویژگی های نوشتاری کتاب بار دیگر شهری که دوست می‌داشتم، بازی ذهن است و تداعی واژگان که در همه اذهان صورت می‌گیرد. شاید بتوانیم «هلیا»ی بار دیگر شهری که دوست می‌داشتم را از دخترکی ساده به ایده‌ال بدل کنیم که همه در پی رسیدن به آن هستند.

به ویژه که نادر ابراهیمی بنا به قول همسرش با بازی با واژه «الهی» این نام را ساخته و بعد نیز دانست که «هلیو» به لاتین به معنی خورشید است. شاید هلیا همان معصومیت باشد. کودکی شاد و زیبای درون آدمی که آنان که کمی آگاهترند نمی‌خواهند آن را از دست بدهند.

 بخواب هلیا، دیر است. دودْ دیدگانت را آزار می‌دهد. دیگر نگاه هیچ‌کس بُخارِ پنجره‌ات را پاک نخواهدکرد. دیگر هیچ‌کس از خیابانِ خالیِ کنارِ خانه‌ی تو نخواهدگذشت. چشمانِ تو چه دارد که به شب بگوید؟ سگ‌ها رؤیای عابری را که از آن‌سوی باغ‌های نارنج می‌گذرد پاره‌می‌کنند. شب از من خالی‌ست هلیا.

 شیوه نگارش داستان بار دیگر شهری که دوست می‌داشتم اعتراضی به رسم رمان‌نویسی زمان خود است و به‌درستی نمی‌توان با ارجاع به تعاریف دانشگاهی، آن را رمان نامید. داستان با قطعات شعرگونهٔ خود تلاش دارد موضعی بینابین برگزیند تا متهم نشود به اینکه جهان جدید را غیرمسئولانه دور می‌زند.

تنها خواب تو را به تمامی آنچه از دست رفته است، به من، و به رؤیاهای خوشِ بربادرفته پیوند خواهد زد.

من دیگر نیستم؛

نیستم تا که به جانب تو بازگردم و با لبخند – که دریچه‌ای‌ست به‌سوی فضای نیلی و زندهٔ دوست‌داشتن – شب را در دیدگان تو بیارایم؛

نیستم تا که بگویم گنجشک‌ها در میان درختان نارنج با هم چه می‌گویند، جیرجیرک‌ها چرا برای هم آواز می‌خوانند، و چه پیامی سگ‌ها را از اعماق شب برمی‌انگیزد.

 شاید پای این پرسش به میان آید که داستان‌هایی همچون داستان بار دیگر شهری که دوست می‌داشتم کــه بــرای حراست از جوهرهای انسانی به درون انسان پناه می‌برند، چرا به شعر در می‌آیند و با زبانی شعرگونه نگاشته می‌شوند؟

پاسخ شاید آن باشد که گویی شعر یگانه فرم کلامی است که انگیزه‌ها و تمایلات اصیل انسـان را، فـارغ از هـر تجربه‌ای که در عمل رخ بدهد، دست نخورده و ناب در خود نگه می‌دارد تا همواره و هروقت و در هر بلایی که جاه‌طلبی‌های طبیعی انسان پیش بیاورد، بتوان به آن پناه برد.

هلیا، بِدان که من به‌سوی تو بازنخواهم‌گشت. تو بیدار می‌نشینی تا انتظارْ پشیمانی بیافریند. بگذار تا تمام وجودت تسلیم‌شدگی را با نفرین بیامیزد؛ زیرا که نفرینْ بی‌ریاترین پیام‌آور درماندگی‌ست.

شب‌های اندوهبار تو از من و تصویر پروانه‌ها خالی‌ست.

ملخ‌های سبزرنگ به تصرفِ بوته‌های پنبه آمده‌بودند. صدای آب‌های به‌زهرآلوده‌یی را می‌شنوم که در هوا گَرد می‌شوند و به روی بوته‌ها می‌نشینند. ملخ‌های سبزرنگ، کنار پنبه‌ها، بر خاک انباشته‌شده‌اند. بلوچ‌ها می‌خندند.

دیر است برای بازگشتن،

برای خواندنِ تصنیف‌های کوچه‌ و‌ بازار

برای بوییدنِ کودکانه‌ی گل‌ها…

هلیا، برای خندیدن، زمانی‌ست بی‌حصار و گریزا.

حال هرقدر هم شعر را در جاروجنجال هنرهای پربسامدتر مدرن، قدیمی و از کارافتاده بیاندازیم و به گوشهٔ انباری‌ها روانه‌اش کنیم، باز می‌بینیم که گاه اتفاقا تنها در همان خلوت انباری و در جان‌گویه‌های خاص شعر است که می‌توانیم امیدی به نجات داشته باشیم. انگار هیچگاه گریزی از شعری نیست، همانطور که چاره‌ای جز انسان بودن نیست.

ادامه مطلبنمایش کمتر
جزئیات محصول

مشخصات

ناشر
روزبهان
مؤلف
نادر ابراهیمی
اندازه کتاب
رقعی
نوع جلد
شمیز
تعداد صفحات
112 صفحه
نظرات
بدون نظر

فهرست

کد QR

تنظیمات

اشتراک گذاری

یک حساب کاربری رایگان برای ذخیره آیتم‌های محبوب ایجاد کنید.

ورود

یک حساب کاربری رایگان برای استفاده از لیست علاقه مندی ها ایجاد کنید.

ورود