
قدرت شروع ناقص

شجاعت مطلوب نبودن

دوباره فکر کن

در ابتدای داستان، شاهد ازدواج راوی و گریس هستیم. دو شخصیتی که علیرغم تفاوتهای جزئیای که با هم دارند، زبان یکدیگر را خوب میفهمند، و به قول معروف، آبشان توی یک جو میرود! پیچش داستانی زمانی رخ میدهد که روزی، مردی جاافتاده، درِ خانهی گریس و همسرش را میزند، و با ادعایی عجیب، دود از سر آنها بلند میکند! این ادعا که این خانه -یعنی خانهای که گریس و راوی در آن اقامت دارند- خانهی دوران کودکی او بوده، و حالا که او به مردی میانسال تبدیل شده و یک پای خودش را لب گور میبیند، مایل است در همین خانه غزل خداحافظی را بخواند! آقای جاافتاده، آنقدر برای تملک خانهی مذکور بیتاب است که سخاوتمندانه به گریس و راوی پیشنهاد میکند که تمام اموالش را در اختیارشان بگذارد. در این گیرودار، به ناگهان شایعهای هولناک پخش میشود.
نویسندهای که نوشتههایش را بر ترسها و فقدانها بنا کرده است، در روزهایی که همهی ساکنان زمین، آرامآرام درحال گذار از پاندومی دستوپیایی کرونا هستند، تریلوژیاش را با «هرچه باداباد» تکمیل کرده است. استیو تولتز، نویسندهی یکی از بحثبرانگیزترین رمانهای هزارهی سوم، چهارده سال پساز «جزء از کل»، این بار بودن و نبودن را به کناری نهاده و جهانش را بر سیر و سلوک حضور در میان فاصلهی آغاز و انجام استوار کردهاست. اگر زیستن اجباریست که بر ما مستولیست و نبودشدن نیز حتمیّتی بیبازگشت است، جهانی ورای این دو چگونه خواهد بود؟ آنگاه که هراس و هول از بودن و نبودن، به هول و هراس از زندگی و مرگ مدام مبدل شود، این جهان چهگونه خواهد بود و انسان گیر افتاده و زنجیرشده در آن، چه خواهد کرد؟ آدمی که همهی زیستنش در ازدستشدهها و به دست نیامدنیها خلاصه شده و درعینحال اینهمه افسوسی تمامنشدنیست که نمیشود بر آن فائق آمد؛ مسئلهی کتاب هرچه باداباد این است ! و البته انبوهی پرسش اساسی که در گیرودار چنین مسئلهای برابر ما قرار خواهد گرفت و در این داستان عجیب باید به دنبال پاسخهایشان بود.
لطفا ابتدا وارد شوید.
ورودیک حساب کاربری رایگان برای ذخیره آیتمهای محبوب ایجاد کنید.
ورودیک حساب کاربری رایگان برای استفاده از لیست علاقه مندی ها ایجاد کنید.
ورود
ثبت نظر