
شاهزاده سیاه پوش 4 هیولای هزار دندان

شاهزاده سیاه پوش 2 تولد پر دردسر

شاهزاده سیاه پوش 9 شاهزاده پری دریایی

بوی بدی به مشام شاهزاده ماگنولیا میرسد، این بو را مشکی، اسب شاهزاده، هم احساس کرده است. خبری از هیولا نیست، پس این بو از کجا میآید؟
شاهزاده سیاهپوش و انتقامگیرندهی بزها دستبهکار میشوند؛ آنها با بادبزن بو را بهسمتی دیگر هدایت میکنند؛ غافل از اینکه دارند بو را به سرزمین شاهزادهی دیگری میفرستند: شاهزاده گل میمون!
اینطور که معلوم است کار با بادبزن نتیجه نداشت. پس، باید چهکار کنند؟ آیا فنهای نینجاییشان به کارشان میآید؟ آیا بار دیگر بوی خوش به سرزمینشان بازمیگردد؟
شاهزاده گلِ میمون در باغش بوتهها را مرتب میکرد. شاهزاده از آفتاب لذت میبرد، عاشق گل دادن بوتهها بود و بوی خوش گلها را دوست داشت.
ناگهان در باغش بوی بدی را حس کرد. از بو گلهای رُز خم شدند و گلهای سوسن روی زمین ولو شدند. سنبلها زرد شدند.
اژدهای خانگیاش، ماهسوتک، پشت گلهای آلاله کِز کرد و جلوی بینیاش را گرفت.
شاهزاده گل میمون گفت: «واه، ماهسوتک! چه بوی بدی! کاش میتوانستم کاری کنم از اینجا برود.»
ماهسوتک ایستاد. با بالِش به انباریِ داخل باغ اشاره کرد. در انباری، وسایلی را که با آنها تغییر قیافه میدادند، مخفی کرده بودند.
شاهزاده گل میمون گفت: «حق با تو است ماهسوتک! از قبل برای چنین روزی همهچیز را آماده کردهایم. بالاخره وقتش رسید!»
لطفا ابتدا وارد شوید.
ورودیک حساب کاربری رایگان برای ذخیره آیتمهای محبوب ایجاد کنید.
ورودیک حساب کاربری رایگان برای استفاده از لیست علاقه مندی ها ایجاد کنید.
ورود
ثبت نظر