
نسترن های صورتی

مومیا و عسل

گنج شایگان

هنگام حرفزدن، مارگریت پوست سفید و چروکیدۀ صورتش را میکشید و صاف میکرد، مدام عینک مردانه اش را که از جوانی داشته، برمیداشت و دوباره به چشم میزد.
من نشسته بودم و گوش میدادم به خاطرهها، اندیشهها، رهاشدن و ازبین رفته تدریجی بدگمانی ذاتیاش: خودمحور بود، مغرور، یکدنده و پرحرف، و با این حال، برخی اوقات قادر به نرمی و محبت، کمرویی، خندههایی ریز قاهقاه خنده. یکباره گویی کنجکاوی مقاومت ناپذیر، حریص و تقریبا کودکانه، سرذوق میآوردش.
هنوز آخرین دیدارمان را به یاد میآورم. تلویزیون، کمی دورتر توی سالن، مثل همیشه روشن بود و چهرۀ مارگریت خسته به نظر میآمد، گویی در عرض چند رو باد کرده بود.
میخواست همهچیز را دربارۀ من بداند. همانطور پشت سرهم سوال میکرد: میخواست از زندگیام برایش تعریف کنم، از عشقها یا مثل خودش به تفصیل از مادرم حرف بزنم. با لبخندی که از همان هنگام دور مینمود به من گفت:«مادر تا دمآخر مجنونترین و پیشبینی ناپذیرترین کسی باقی خواهد ماند که در تمام عمر دیدهام.» -لئوپولدینا پالوتا دلاتوره
مشخصات
لطفا ابتدا وارد شوید.
ورودیک حساب کاربری رایگان برای ذخیره آیتمهای محبوب ایجاد کنید.
ورودیک حساب کاربری رایگان برای استفاده از لیست علاقه مندی ها ایجاد کنید.
ورود
ثبت نظر